به شهوتی سرت پایین است

ولی

به رنگ سایه ای

پشت شیشه ی پنجره

رفتار یک واژه

به رود می ماند.

 

آب در تموج موج

صورتش ناهموار

نخست قطره ای

وبعد سیل آسا.

 

نگاه کن

به غنچه ی جوانه که بیشمارند

پرنده ها ی بالای سرت

که پرواز می کنند

به یاد آر

دیوار اطراف خانه

یک حرف را ناتمام مگذار

بیشمار دوست و انسان

با عشقی به دور آتش....

 

بی تو ای سرو روان

با گل و گلشن چه کنم

از تو در آینه  جویم

که درین برق نگاه

چاره ی تیره شب

منزل مقصود  رهاست

راه بیاندیش زمان درگذرست

یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان.

 

جــان به لــب رسیده

آهــی بکش

در شــوق انتظار

صـبر می دارمت

راه نهان عاشقی

طرفیست

حــرفی ببر.

 

با تو دیشب

تا حریم سایه های سبز رفتم

تا بهار سبزهای عطر

در رکاب تــو

فضای عطر بوئیدم

رازها و شکوه ها بود

تا رها رفتم.

 

زمان در اندیشه

زمان می برد و

حس به ادراک جواب

روز در حس تعادل

شب در عــمق نـگاه

فکر در خانه حبس است

پـشه ی فکر جـواب

 مدتی در هـنوز

لــب دیوار محو است.!!

 

تشنه و سرد و بی آلایش

غرق شد

در دریــا

گمان مـکن!

عـــشق

خاکستر دریاست.

 

سلام

ای دلیل گمشده

دلم خوشست

مثل خدا

که دل خوشست

ساده و بی ابهام

از نو می گویم

سلام.

روز درگیر است

و شب ناهموار

چالش این سبز مـدرن

زمـان می برد و

زندگی در سنت خویش

در جریان.

پای در عرصــه نـهان و

دست از ورطـه کنار

نوع تولید همه اش

در ســفر جان پیـ-داست

بار خــدایا

دلــم از عــشق مگیر.

 

صــدایش پـخش می پیچید

شـروع حیرت جنگل

تا عمق نجات راه

و حرفهایی

که این روزها

هـمه در خـانه حبس اند

نمی خواهم بگویم

از گلوله ترس می دارم

یا در خیابانی به زیر یک درخت سبز

جای می مانم

سکوت خــانه باید بـشکند

صـ-دا باید بپیچد

همچون بوق ممتد

در خیابانی

که یک زن می زاید

یا که مردی می ساید.

 

فال امشب

شــراب تلخ میخواهم

       که مرد افکن بود زورش

که تا یکدم بیاسایم

          ز دنــــیا و شـرو شورش

بیاور می که نتوان شد

                      ز مکر آسمان ایمن

بلعب زهــره ی چنگی و

                        مــریخ ســـلحشورش.

  ازحافظ.نوشته ی ساحل

           به روز شد از سرولب جویبار

                  

بوسه بر گل زد

صبح روشن برخاست

خاک را بوسید

جسم تن نو شد

باران گرفت

سبز پاشید

آنچه می بایست

عشق آمد پدید.

 

گفتم

  به نقطه ی دهنت

                    خود که برد راه

گفت

  این حکایتیست

                     که با نکته دان کنند.

حافظ

 

ماهی به آب رسان

               دل به تاب رسان

جائی که دیوانه دل است

                  دل مست به مست رسان

 

به صبر نشسته ام

به رمزی که در تو نهفته است

به جلوه ی گل

به دهان گشاده شقایق

به تیر مراد بر هدف

به سرفراز وصل

به دیدار ایوانت چو شمع

به میوه ی فریاد از سر شاخ کنار پنجره

به چنار ریشه در خاک

به روح آب در انبوه علفهای مژگانت.

 

اندیشه انگشت سپید بر آفتاب می زند

گنجشکان بر شاخساران

در برگهای ساکت و عریان

پچ پچ کنان نجوا می کنند

منقارها

با آه دردناکی باز می شوند

تا ساحل راز

با خاک در میان

و شعله های سرخ شقایق با باد.

 

 

جائی شنیده بودم

وقتی که سکوت می ترکد

شاعر

لبخندی  همچو گل

بر روی لب هایش می نشیند

و دیوارهای کبود

از هجوم صدا

           فرو می ریزند.

 

 

مرا در جهان آنچــــنان ساختی

که خود را چنان آشکار ساختی

نگفتی که من در زمان رهای رهم

ازین روی و آن روی بــدین درهم

به جان هر چه باشد شود پاکباز

به دار خــــــرد رفته تن پاکباز

زمین و زمان مردمان در رهند

کـنام روشن و زندگان در رهند

به هوشـــیار و مــست چنان آشکار

که مرد و زن سبز آزاد هوار آشکار.

 

سیزده بدر بهار مردم رهائی دارد

                              جنبش سبز بهاری هوائی دارد

نوبهار آمدنش بوی جهانی دارد

                               نقش گل در چمن سبز بهاری دارد.